آرتمیس اکبری با مسیح، زن ترنس افغانستانی گفتگویی داشته است. مسیح در گفتگو با آرتمیس از مسیر خودشناسی که طی کرده میگوید و از چالشها و مشکلاتش به عنوان یک ترنس با جامعه و خانواده خواهد گفت.
آرتمیس: «سلام و خوش آمد میگم بهت مسیح جان. خیلی خوشحالم از اینکه درباره اینجا پامیر حضور داری».
مسیح: «سلام خدمت آرتمیس عزیزم و شنوندگان عزیز رادیو رنگینکمان. ممنون از دعوتتون و خیلی خوشحالم که اینجا هستم».
آرتمیس: «خب مسیح جان کمی از خودت برای ما بگو، اینکه چه زمانی متوجه شدی عضوی از جامعه رنگینکمانی هستی».
مسیح: «من اسمم محمد موسی انصاری هست و۲۳ سالم است. در یک خانواده چهار نفری با پدر، مادر، خواهر و خودم زندگی میکردیم. خواهرم ازدواج کرد و رفت و الان بچه درد. در این سفر هم متوجه شدم که من یک مادر دیگر دارم و مادر اصلی من در یک منطقه به نام سنگ ماشه زندگی میکند.
درباره گرایش جنسی و هویت جنسیتیام باید بگویم که من وقتی در سن ۱۲ سالگی یعنی اول راهنمایی که بودم متوجه شدم بعضی از حالتها و رفتارهایم با بقیه فرق میکند. دوست داشتم بیشتر با جنس موافق خودم باشم نه مخالف. من یک دوستی داشتم در مدرسه. متوجه شدم که او هم مثل من است و با بقیه فرق دارد. اما او بیشتر از من اجتماعی بود. دوستهای زیادی داشت و با بقیه بیرون میگشت. برای همین اطلاعات او از من بیشتر بود. برای همین کم کم بیشتر خودم را شناختم و این موضوع را پیش خودم نگه داشتم تا اول دبیرستان. در زمان دبیرستان موقعی که صف میایستادیم خیلی از بچهها پشت سر من میایستادند و تا اینکه مدیر مدرسه متوجه این مسئله شد و متوجه شد که من با بقیه فرق دارم. برای همین به من گفت که تو لازم نیست بیرون از کلاس بیای. اگر میخواهی داخل کلاس بمان».
مسیح: «آن زمان که من به گرایشم پی بردم، من هیچ وسیلهای در دسترسم نبود. گوشی نداشتم و رسانهای نبود که تحقیق کنم چرا من اینطوری هستم و یا چرا رفتار من با بقیه فرق دارد. من یادم است وقتی که در کوچه بودم از بازیهای دخترانه خوشم میآمد. مثلا بازی لیلی یا کش بازی. من این بازیها را خوب بلد بودم. از همان سن من با دخترها راحتتر بودم. مثلا دور هم جمع میشدیم، میگفتیم و درباره یک پسر غیبت میکردیم و میخندیدیم. آن موقع آن دخترها هم به من چیزی نمیگفتند. خانواده من هم عادت کرده بود و به من چیزی نمیگفت. چون شاید عادت کرده بودند به تیپ و استایلی که از بچگی داشتم. یا شاید میگفتند که جوان است و دوست دارد این استایل را داشته باشد. بعد از یک مدت فامیلها فهمیدند و میگفتند که چرا موسی اینطور و آنطور است. به خانوادم گفتند. خانواده من هم سعی کردند تا من را محدود کنند. اما من کوتاه نمیآمدم. هر طور که دلم میخواست بیرون میرفتم. بعد یک مدت در همان دوران دبیرستان بود که بچهها من را اذیت میکردند. برای همین دوست نداشتم زیاد به مدرسه بروم. برای همین درس تاریخ ایران و جهان و ادبیات فارسی را افتادم. بعد از دبیرستان بیرون آمدم و در دبیرستان بزرگسالان ثبت نام کردم. اما آنجا هم فرق چندانی نداشت و امنیت جانی نداشتم. سال ۹۳ بود که شروع به کار کردم و درس را رها کردند. کاری در پارچه فروشی در میدان تجریش روبروی بیمارستان پیدا و شروع کردم. خاطرات خوب و بد زیادی در آنجا داشتم. از همان شروع کار از طرف همکارنم و یا همسایهها اذیت میشدم و من را اذیت میکردند. برای همین مدام کارم را عوض میکردم. مدام از این مغازه به آن مغازه میرفتم. سال ۹۳ بود که با یک پسری آشنا شدم به نام امیر. ماه اول و دوم را با او خوب گذراندم. ما از طریق اینستاگرام آشنا شده بودیم. بعد دیدم او همان پسری است که من میخواهم. برای اولین بار همدیگر را در پارک قیطریه دیدیم. آنجا ناهار خوردیم و گشتیم. با ۱۳ فروردین امسال، هشت سال میشود که ما با هم هستیم.
آن زمان من هیچ گوشی نداشتم و هیچ کتابی هم نبود تا درباره خودم بخونم و اطلاعات به دست بیاورم. اوایل من میکاپ کردن و آرایش را خیلی دوست داشتم و انجام میدادم. اما پارتنرم به من گفت تو نچرال زیباتر هستی و نیازی به آرایش کردن نداری. برای همین من آرایش کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم همینطور بمانم.
و اینکه من از حسی که داشتم حس گناه نداشتم و از اول همینطور را دوست داشتم. اما خیلیها به من میگفتند باید این حست را عوض کنی و زن بگیری. اما من میگفتم نه من زن نمیخواهم. من خودم دوست دارم تا توجه یک مرد را داشته باشم و علاقهای ندارم تا یک زن داشته باشم».
آرتمیس: «آیا خانوادت سعی کردند تا تو را وادار به ازدواج کنند؟ بعضی از خانوادهها وقتی متوجه میشوند که فرزند آنها جز جامعه الجیبیتی است، سعی میکنند تا او را وادار به ازدواج کنند تا به اصطلاح درمان شوند. آیا تو تجربه این چنینی داشتی؟»
مسیح: «خانواده من از طریق فامیلها فهمیدند که من با بقیه فرق دارم برای همین تصمیم گرفته بودند تا من من زن بگیرم اما من قبول نکردم. اما آنها باز سعی کردند ا برای من زن بیاورند. اما من باز رد کردم. اما این بار با واکنش شدیدی از سمت آنها مواجه شدم. بعد من را بردند پیش روانشناس تا با روانشناس صحبت کنم. یک بار از طرف دامادم پیش یک روانشناس مزخرف رفتم. اما همه چیز را خراب کرد. با پدر مادرم طوری حرف زد که همه چیز خراب شد. بعد دوباره بابای من یک روانشناس دیگر در خیابان طالقانی معرفی کرد و آنجا هم رفتیم. او هم خیلی بد بود و مادرم هم درباره من فهمید و از دست من خیلی عصبانی شد. همش به من میگفت درباره آینده خودت میخواهی چیکار کنی و آیا به آیندت فکر کردی؟ من هم میفتم فعلا حالت خراب است و حالت را بدتر نکن. بعد دوباره تصمیم گرفتند تا برای من زن بیاورند. اما قبول نکردم باز با خشونت شدیدتری از سمت آنها مواجه شدم. این بار پدرم من را کتک میزد و وقتی پیش مادرم فرار میکردم، پدرم سیلی میزد و میگفت برو پیش پدرت و کتک بخور. پدرم هم من را با لکد به شکمم میزد. هیچ وقت آن کتکش را فراموش نمیکنم که من را جوری زده بود که زیر چشمم کبود شده بود و من نمیتوانستم بیرون بروم. روبروی خانه ما یک بنگاهی و فرش فروشی بود که من را خوب میشناختند. یک بار پایم را که از در بیرون گذاشتم، پدرم من را با دندانش گرفت و داخل آورد و گفت تو تکلیفت چیست؟ وضعیتت چی است؟ یادم است که یک بار یک نفر عکس من و یکی از دوستانم را پخش کرده بود و من به او گفتم اینکارت زشت است. اما او شب با اسپری جلوی خانه ما اسمم را با کلمات بدی نوشته بود. صبح پدرم من را گفت ت نان بخرم و وقتی آن را دیدم شوکه شدم. برگشتم و پدرم گفت نوشتهها را دیدی؟ گفت میخواهی با آیندت چیکار کنی؟ خلاصه وقتی پدر و مادرم فهمیدند که من ترنس هستم و من را پیش روانپزشک میبردند. روانپزشک هم میگفت شما باید این را بپذیرید و خودش هم نمیخواهد. آنها هم وقتی میدیدند که نمیشود دست به خشونت میزدند و من را کتک میزدند.
برای بار بعدی هم که میخواستند دختر خالهام را برایم بیاورند، من باز مخالفت کردم. اما فامیلها خانوادم را تحریک میکردند و خانواده هم من را هر شب کتک میزد»
آرتمیس: «متاسفم بابت مشکلات و شرایط بسیار سخت و دشواری که داشتی. امیدوارم که این تجربیات را دیگر تجربه نکنی».
There are no comments
Add yours